08
May
2002
حسن آقا جون نشد. د نشد د. آمدي كه نسازي. آخه قربون اون قدت برم قرار نشده بود كه هرچه دستت رسيد زرتي توي اين صفحه چاپ كني كه. طبق اصل سوم قانون وب بند هشتم نظريات آشغال مصوبه همون روزي كه لب حوض نشسته بوديم و تخمه ميشكونديم كه بعدش هم همه مون رودل گرفتيم درست همون روزي كه بچه جعفر آقا آمد شيريني را كه دست خواهرش بود بقاپه ودر ره ولي پاش سر خورد با سر تالاپي افتاد توي حوض خونه ، يادت مياد؟ همگي گفتيم كه فقط چيزهايي رو توي اين سايت چاپ ميكنيم كه به كسي برنخوره، به كسي فشار نياره، از دنياي واقعيات چندان دور نباشه. حالا وب را باز ميكنم، چي ميبينم؟ نامه اين بابا رو بنام دورنگر.
آخه نوكرتم اين مزخرفات چيه كه توي مغز مردم ميچپوني؟ اين خيالات خام و سئوالات بي معنا چيه كه از خواننده ميكنيد. قريب به 7000 ساله كه توي اين مملكت هروقت يك بابايي به بچه اش گفته يك ليوان آب بده ببينيم، بچه پريده و فرزي براي ابوي آب آورده. حالا چي شده كه تا به بچه اين دورنگر رسيد آب تموم شد؟
حشكسالي كه چيز تازه اي توي اين مملكت نيست . همونطور هم كه ميبيني ماشا الله نسل اندر نسل با مقاومت رستمي از پشتش برامديم. با وجود اين همه خشكسالي پرتقال كاشتيم اين هوا، خيار بعمل آورديم دو قد. حالا به اون پسره كه رسيد آسمون خسيد؟
اين درست همونه كه قبلاُ ازش صحبت كردم. توقعات مردم را ميبرن بالا تا سروصداي مردم در بياد. من ميدونم كه اين جريانات از كجا آب ميخوره. من ميدونم كه اين ككها از كجا توي تنبون مردم افتاده. چه خواب و خيالهايي براي اين مردم و اين مملكت كشيدند، من خبر دارم. ميخوان دستمون رو بدن زير آسياب، ميخوان خزانه مان را خالي كنند. ميخوان روزگارمون رو سياه كنند، بعدش هم آينه بدن دستمون. ميگيد نه ؟ پس بفرماين، همچين لازم هم نيست دور بريم، توي همين منطقه خودمون يك نگاهي بكنيم كافي هست.
همه اين جريانات از اونجا شروع شد كه اين كشور همسايه مان آمد و يكي از اون سدهاي آبي عجيب و غريب درست كرد توي دهن مردم انداخت كه هاي هوي بگيريد ببنديد مردم بدانيد و آگاه باشيد كه ما ديگه مشكلات آبي خودمون را درست كرديم، حل كرديم، ديگه آيندگان ما مسئلهء آبي نخواهند داشت. فلان قدر زمين ديگه از بركت سدهاي ما زير كشت ميرن. بهمان قدر شغل و كار توليد ميشه. كار كه توليد بشه، بزهكاري و تبهكاري در جامعه كم ميشه. مردم روي زميني كه زندگي و كار ميكنند، وابسته و دلبسته به اون خاك و كار ميشن. ولي اينها همه هيچ كه اين دوتا كشور بغليمون هم كاملا وابسته به ما ميشن. بگيم بمير، ميگن چشم، بگيم بخواب ميگن چشم. ديگه ال ميكنيم و بل ميكنيم. از اون طرف هم توي تمام رسانه هاي معتبر دنيا اعلام كردند كه ايهالناس جنگ آينده دنيا براي مواد سوختي نيست بلكه براي تقسيم آبه كه يكعده مثل شمربن زي الجوشن و خولي سرش مينشينند و آب رو ميبندند و ديگران هم لهله زده ،هلاك ميشن و يا اينكه تن به خفت و خواري شمر و خولي ميدن. تا اينجا رو داشته باش حسن آقا جون كه يادم به يك چيز ديگه افتاد و اگر همين حالا برات تعريف نكنم ، يادم ميره و تو هم مستفيذ نميشي.
جوون تر كه بوديم بعد از گرفتن ديپلم دبيرستان، بايد كه به خدمت سربازي ميرفتيم. وقتش كه رسيد ، ريختنمون توي اتوبوس كهنه وبردنمون بطرف پادگان آموزشي. پادگان كجا؟ وسط كوير، اونور دنيا. جايي كه شبهاش تنمون از سرما مثل دم كنده شده مارمولك ميلرزيد و روزهاش عرق از هفت بند تنمون سرازير ميشد. بعد از 14 ساعت ماشين روني بالاخره رسيديم به پادگان مشهور. هنوز پامون را بيرون نگذاشته بوديم كه يك سرباز قديمي اون زلفهايي را كه با خون دل آراسته كرده بوديم، اون كاكلهايي را با خون جگر با گلاب شسته بوديم، نمره يك زد و دلش هم به رحم نيامد. يك سرباز ديگه ايستاده بود ميون يك تلنبار لباس ارتشي و بدون اينكه نگاه بكنه بطرف هركدام از ما كه دورش جمع شده بوديم يك دست لباس ارتشي مي انداخت. بنا به بخت هركسي يك چيزي گيرش ميامد. اوني كه هيكل سام نريمان را داشت با قنداق بچه ميديدي از بس كه لباسش تنگ و كوچك بود، يكنفر ديگه هم كه هيكلش يك كم مثل من رشيد بودو چنان لباسي گيرش ميامد كه شش رج دور كمرش پيچيده ميشد، آخر سر هم سربازي را كه بايد از مرزهاي مملكت دفاع بكند، به هيبتي مي انداخت كه گويي بسته چاي احمد پيش روتون ايستاده.
خود سرباخانه گردانها و گروهانهاي مختلف داشت و هر گروهاني براي خود آسايشگاه و آبخوري جداگانه اي را شامل بود. گروهان ما هم داراي چنين آبخوري بود فقط با اين تفاوت كه آبخوري ما حكم منبع اصلي گردان را داشت كه از آنجا آب به گروهانهاي ديگه هم تقسيم ميشد. دوستي داشتم كه از كودكي و دوران دبستان با هم بوديم و اتفاقاُ در سربازي هم با هم افتاده بوديم. زماني بر اثر خشكسالي و يا اينكه نميدونم درست چه اتفاق ديگه اي افتاده بود، آب پادگان قطع شد، بطوريكه سربازان گروهانهاي ديگه به منبع ما مراجعه ميكردند و آب بر ميداشتند. فرمانده گروهان ما كه نميخواست سربازان خودش تشنه باشند، تصميم گرفت كه آب را بر روي سربازان گروهانهاي ديگه ببنده وبراي اينكار ميخواست كه چند نفر را ماءمور مراقبت از منبع نمايد. درست در همين هنگام من و دوستم را كه از آسايشگاه بيرون ميآمديم صدا زد و مسئوليت را به ما و چند نفر ديگه سپرد. اين دوست من كه ذاتاُ انسان خوش قلب و آرامي بود و هميشه سعي داشت تا رعايت حال ديگران را تا حد مقدور بكنه به محض گرفتن دستور فانوسقه را از كمر جدا كرد و مثل قرقي پريد بالاي منبع آب و با فانوسقه هركس را كه از جانش سير ميشد و جراءت نزديك شدن به منبع را ميكرد، نوازش ميداد. آقا چشمتون روز بد نبينه كه اين شعر فردوسي جلو چشمم مجسم ميشد كه :
دريد و بريد و شكست وببست
يلان را سر و سينه و پا و دست
چي شد كه اينو تعريف كردم؟ خودم هم يادم نمياد. آها موضوع تقسيم آب بود. آها آها دوباره يادم آمد. اصلا ما چرا آب مملكت خودمون را عادلانه و منطقي تقسيم و تنظيم نكنيم؟ چرا جهت بازسازي و احيا و مرمت منابع آبي خودمون برنامه ريزي و سرمايه گذاري نكنيم؟ تا كي كشت ديمي؟ تا كي به اميد ريزش بارون نشستن؟ بايد كارهاي عملي تر و آينده نگرتري انجام بديم. نه اينكه تصميم به فروش آب كارون را به كويتي ها بگيريم. تا حالا عراقيها چشم به نفت خوزستان دوخته بودند، حالا كويتي ها را با مزه آب كارون آشنا ميكنيم تا در حمله آتي عراق به ايران متحدشون بشن. ا چي شد؟ خراب شد كه؟ فكر ميكنم كه اين بچه تخم سگ دورنگر حق داشت كه نگران آينده باشه.
كره خر چه غلطها ميكنه. حسابي خيتمون كرد.
حسن جان مبادا چاپش كني كه حسابي آبرمون ميره.
بيغرض
در بخش: طنز
08
May
2002
نروژی ها زمانی که پادشاهشون ميميره، توی اخبار موقعی که ميخوان اين مطلب رو بگن اول ميگن “پادشاه مرد زنده باد پادشاه”، اين جمله منوبه خنده می انداخت، چرا چون منطق من اينه که وقتی پادشاه مرده ديگه زنده باد بری چی چيه!؟ تااينکه زن حسن آقا اين توضيح رو به من دادکه منظور اينه که بچه پادشاه که از اون لحظه پادشاه ميشه زنده باد. روزنامه بنيان که شايد در اين اواخر پرخواننده ترين روزنامه ايران شده (بود)، بخاطر شکايت يک جوجه هفته نامه دانشجوئی به همان نام که بخاطر تشابح اسمی از بنيان “روزنامه” شکايت کرده بسته شد. تا اينجوی قضيه که خيلی با آداب و رسوم دمکراسی سازگاری کامل داره، پس مرض اين ملت چی چيه که اينبار هم داد و بيداد راه انداختند؟
اول سخن اينکه اين ملت دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ … پشت هر چيزی رو يک چيزه ديگه ميبينن، خوب تا اندازه ای هم حق دارن تو مملکتی که درعرض يکسال و اندی 80 روزنامه بزرگ وکوچيک بسته شده، خوب بايد هم پشت همه چيز يی چيز ديگه ی باشه که مردم نميبينن.
دوم اينکه کسانی که پشت اين قضيه هستند (منظور روزنامه بنيان هست) مگر مغز خر خوردن که فکر اينجور مشکلات رو نکردند، طبق گفته سردبير بنيا (هفته نامه دانشجويی چاپ شهر رضا) ” ما از هنگام انتشار « روزنامه بنيان» نسبت به عمل مسوولان آن معترض بوديم واگر آقايان کمی نسبت به اين مساله تامل ميکردند، کار به اينجا نمی کشيد.” گرچه من (حسن آقا) منظور سردبير اين يکی رو (هفته نامه بنيان) را در مورد “و اگر آقايان کمی نسبت به اين مساله تامل ميکردند” رو نميفهمم، چانچه کسی ميفهمه حسن آقا را هم تفهيم اتهام کنه .
ميبخشيد در جمله بالا حسن آقا بخاطر سرگيجه اشتباهآ بجای “شير فهم کردن” فعل “تفهيم اتهام کردن” رو بکار برد که مظور همان شير فهم کردن است.
پيروز باشيد
در بخش: آزادی بیان
08
May
2002
مزرعهء سبزفلك ديدم وداس مه نو
يادم از كشته خويش آمد و هنگام درو
گفتم اي بخت بخسبيدي و خورشيد دميد
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو
بچه كه بودم ، مرغهاي خانگي را در حياط خانه به هنگام آب خوردن تماشا ميكردم كه پس از نوشيدن آب براي راحتتر پايين دادن آنچه كه نوشيده بودند ، سر خود را بطرف آسمان بالا ميگرفتند. مادرم ميگفت كه آنها دارند شكر آن چيزي را ميكنند كه در اختيارشان قرار گرفته و حيات آنها را تضمين ميكند. ميپرسيدم اگر آنها آب نداشته باشند چه؟ چگونه در صدد يافتن آب ميباشند؟ پاسخ ميداد كه براي اينكار ما آدميان وجود داريم تا وسايل راحتي آنها را فراهم آوريم. آنزمان پاسخ قانع كننده اي برايم ميبود گرچه همزمان اين پرسش را نيز برايم پيش ميآورد كه اگر ما براي آسايش آنها هستيم پس چرا آنها را كشته وتناول مينماييم ؟ ولي اين پرسش را هيچگاه مطرح نميكردم علي الخصوص كه ميدانستم كه براي كودكي كه گرسنه ميشود ، بسيار هم غذايي خوشمزه هستند و با وجود اين دلم برايشان ميسوخت.
كودكان امروزي با مسايل با ديد انتقادي بيشتري نگاه ميكنند تا ما در زمان كودكيمان واين سير تكاملي بشريت است ، تا انسانها را به پيش ببرد وگرنه هميشه در جاي خود درجا ميزديم. تجاربي را كه ما كسب كرده ايم ، منطقي است كه اگر فرزندانمان مورد استفاده قرار دهند. زايداتش را بزدايند و از موارد مثبتش استفاده مفيد بعمل آورند تا خساراتي را كه ما محتملاُ با شيوه زندگي بخصوص و در شرايط مخصوص خودمان متحمل گشتيم دوباره تجربه و درك نكنند وگرنه از جامعه بشري عقب ميمانند و اين نيز درست ميباشد كه هرچيز الزاماُ نيازي به تجديد شدن و جايگزين ندارد تا آنكه زمانش فرارسد و يا اينكه وجود آن تواءم با بهمراه آوردن مشكلات مخصوص بخود بوده باشد كه انجام اصلاحاتي را لازم مينمايد. پندارم كه همه نيز بر اين امر مقر ميباشند.
با اين مقدمه چيني ميخواستم راستش چيز ديگري را تعريف كنم و پرسش خود را طرح نمايم.
چندي پيش بهنگام تشنگي از فرزندم كه مشغول بازي كردن بود درخواست ليواني آب براي نوشيدن كردم. چيزي نگذشت كه اين خواهش مرا برآورده و متقابلاُ از من پرسيد كه آيا بر اين امر واقفم كه او نيز اگر بنوبه خود در آينده در چنين حالتي قرار گيرد قدرت مطرح كردن چنين درخواستي را از فرزند خود نخواهد داشت؟ تعجب زده و كنجكاو خواستار توضيح بيشتر شدم زيرا كه ميدانستم او چنين مسايلي را بي هيچگونه دليل و فكري مطرح نميكند. پاسخ داد خيلي ساده ، بخاطر مي آوري كه كشور ما چندين سال پي در پي دچار خشكسالي و كمبود آب بود بگونه اي كه همه ما بطور مستقيم يا غيرمستقيم از آن متظرر گشتيم؟ گفتم بلي. گفت و بزرگسالان هر كدام بگونه اي بنا به توان فكري خود چاره اي انديشيده بودند كه چگونه بر اين مشكل پيروز گرديم؟ گفتم درست است هر كس سعي بر آن داشت تا بوسع توان فكري خود درد را چاره اي يابد. پرسيد امسال حال چنين نبود و باران به اندازه كافي باريد. گفتم بلي. پرسيد از آنهمه نظر و چاره جويي چه ماند و خشكسالي بعدي را كه در اين گوشه دنيا كم هم اتفاق نمي افتد چه پيشگشيري كرديم و چه در نظر داريم؟ آيا اين حدس من درست است كه با اين چاره انديشي و دورنگري كه ما داريم و اين افزايش نفوس و اينكه هر چه را تجربتاُ تا بحال از دست داديم جبران كردن نتوانستيم، من نتوانم همان را از فرزندم مطالبه كنم كه تو از فرزندت كردي؟ ترسم كه خود در عذاب باشد بي آبي باشد.
امضا،
دورنگر
در بخش: اسلام و مسلمین
07
May
2002
من معمولآ دو سه ساعتی روزانه پشت اين ابو قراضه مينشينم تا از اوضاع دنيا وبخصوص ايران باخبر بشم. اوايل وقتی به کامپيوتر رو ی آوردم بيشتر برای فرار از سياست بود، اين برميگرده به اواخر سالهای 80 (ميلادی) زمانی که جمهوری لجن در اوج بکش بکش همفکران من بود، باورکنيد نه بخاطر ترس از اين آدم خورها بود نه. بيشتر بخاطر اين بود که وقتی همين اصلاح طلب های امروزی سر برادران و خواهران من را در ايران ميبريدند، خيلی از هموطنها کنار خيابان نظاره گر اين فجايع بودند. اين اعمال برای عده ای شده بود تفريح، يادم مياد در دهه 60 شمسی هنگامی که جرثغيل های ولايت وحشت گردن جوانان غيور وطنم را ميفشردند تا ديگر از کسی نفسی در نيايد، خيلی از هم وطن های من کنار خيابان برای تماشا ساعتها منتطرشروع برنامه بودند. در آن شرايط و آن دوران همگی اخته شده بوديم، همگی بي روح شده بوديم. همگی احساس شرم ميکرديم. ولی امروز چرا؟ در خبرها خواندم که باز جمعيتی در دونقطه در شهر شعر و گل سرخ “شيراز” برای تماشای بريدن دست دزدان جمع شده اند، منبع خبر خبرنگار قدس در شيراز. يادتان هست زمانی که بچه بوديم، هرگاه ختنه سوران يک پسربچه بيچاره بود چگونه از فرط شادی زنها کل ميزدند و مردها سوت. به گمان نگارنده ما همگی نياز به روانکاوی داريم تا شايد مشکلات روانی خود را بيابيم و از اين بيماری نجات. سری به اين وب لاگ بزنيد شايد با من هم عقيده شويد.
ياد آن زمان كه چندي از شور انقلابي
هرگز نبود يكدم در ديده خواب ما را
« تا مرگ شاه خائن نهضت ادامه دارد»
گفتيم و از مسلسل آمد جواب ما را
برديم ماديان ر ا از بهر فحل دادن
برعكس آرزوها شد مستجاب ما را
كوني و كلهقندي داديم و بازگشتيم
ديگر نماند وامي از هيچ باب ما را
گر انقلاب اين است باري به ما بگوييد
ما انقلاب كرديم يا انقلاب ما را .
در بخش: اجتماعی
05
May
2002
نامه در نبسته به شيطان رجيم
اين دوست عزيز و محترم شيطان رجيم هم گندشو در آورده، اي آقا اگه نميتونی شيطون باشی بده به همون خدای ارحم الراحمين ما يک عالمه شيطون و شيطونک سراغ داريم، کليد بارگاه شيطانی رو بده ما ميديم تحويل. اينجوری که نشد بارگاه اداره کردن، ملت فريب خورده بدبخت مثل من هرروز کارمون شده رفتن در درگاه (بارگاه) جنابعالی هر روز هم نااميد برميگرديم. قربانت گردم باور کن يک شيطان شاخ داری پيداکردم که هم رابطه با بالا بالاها داره هم کار کن هست، شما الآن دوماه و اندی هست که رفتی مرخصی نه خبری نه چيزی ملت معطل موندن.
خلاصه اين آخرين اخطار هست وگرنه ما انقلاب ميکنيم ها بعد نيوی تو تلوزيون گريه و زاری بکنی که والا صدای انقلاب رو نشنيديم. خود دانی.
مريد بی جيره ومواجب
حسن آقا مفلوک
در بخش: طنز
05
May
2002
آقا من ديگه با كسي درد دل نميكنم. اصلا ديگه با كسي حرف نميزنم. شما را به خدا اگرشما جاي من ميبوديد چكار ميكرديد؟ مي پرسيد چه شده؟ بفرما ييد پس بگذاريد اول تعريف كنم بعد سعي كنيد كه آرامم كنيد . بعد توقع داشته باشيد كه فشار خونم بالا نرود. بعد به من بگوييد كه بر اعصابم مسلط باشم. همين حسن اقا را كه مي بينيد از همه نا مطمئن تر است. خاطرتان هست كه ديروز گفتگويي را كه با يكي از همزبانان افغاني در مورد توقعات منطقه اي از ايران را داشتم برايتان تعريف كردم. حسن آقا صبح خروس خوان تلفن كرده كه پاشو پاشو بيغرض از تو يكي ديگه توقع نداشتم كه چنين ياوه گو باشي. مرد حسابي اگر بازنت دعوا داري چرا پاي بقيه را به ميان ميكشي؟ خواب آلوده و منگ پرسيدم حسن جان چه شده است؟ كسي با كسي دعوا داشته و نام مرا در ميان آورده؟ گفت اخه چرا مزخرف ميگويي چه كسي با ديگري دعوا داشته است؟ چرا رد گم ميكني؟ گفتم حسن جان د نگو د. تو ديگه چرا؟ ساليان سال است كه هر كس با ديگري خورده حسابي داشته ما هم به ميان كشيده شديم ميگويي نه ؟ ميگويم پس ماجراي كدورت بين دو كشور سوريه و عراق چه بود؟ مگر اين دو را با هم خصومتي ديرين نبود؟ مگر اين ما نبوديم كه يكزمان غافل شديم و پايمان به ميان كشيده شد و براي پشتيباني از سوريه هفت سال آزگار نفت سرمايه امروز و فرداي خود را رايگان تحويل آنها داديم و شماتتها و دورويه بازيهاي آنها را تحويل گرفتيم. دلمان خوش بود كه در مشاجرات منطقه اي ياريمان ميدهند و د يد يم كه عملا نكردند . روزي كه پاي منافع خودشان به ميان آمد اصلا به ياد نياوردند كه چه عهد و پيمانها كه با ما نبسته بودند.
گو از اينكه اگر هم در پيشبرد انديشه هاي نابخردانه اي كه در نظر داشتيم ما را ياري ميدادند وضعمان خيلي هم از اين كه هست بدتر ميشد و درجهان امروزي منزوي تر از اكنون نشسته و فكر فردا ميكرديم و دعاي باران. مگر اول انقلاب نور بخش خودمان نبود كه تازه پس از بيرون كردن شاه هنوز گرد و غبار انقلاب را از چهره برنگرفته بوديم كه از گوشه ديگر خاورميانه برايمان ميهمان رسيد. پس از آمد ن همين ياسر عرفاتي كه بعدها او را خاين به مصالح فلسطينيها خوانديم سرور وشادماني كرديم و از شدت شعف افزون بر نقدينه هايي كه به او بخشيديم 500 فقره زره پوش چيفتن ناقابل هم سرراهي تهيه كرده و به او سپرديم به اين اميد كه نيرو گيرد و از ما در گوشه ديگر خاورميانه حمايت كند. نه تنها نكرد و در تمامي جلسات كشورهاي اسلامي و كشورهاي عربي كوس بيچارگي و بيگناهي عراق را در مقابل ما به صدا درآورد به كنار بلكه در يك حمله اسراييل به جنوب لبنان همهء تانكها را از دست داد.
ولي باز هم شكر خدا چندي بعد همه 500 تانك را از اسراييليها پس گرفتيم البته بصورت مخفي و از طريق دلالان اسلحه و پرداختن سه برابره قيمت اصلي براي چيزي كه يكبار پيشتراز آن خريده بوديم ولي اين چيز ديگري ميباشد و اصلا هم به من و تو مربوط نيست. فضول را بردند جهنم گفت هيزمش تر است. به من چه به تو چه؟ مملكت صاحب دارد. وكيل دارد كه در مجلسش از حقوق ملت دفاع ميكند. وزير دارد كه با اداره كردن امور و سنجيد ن عواقب مسايل آينده ملت و مملكت را تاء مين ميكند. و نميدانم چرا بياد اين شعر افتادم:
دويدم و دويدم سر كوهي رسيدم
دو تا خاتوني ديدم يكيش بمن تانك داد يكييش بمن تير داد
تير و خودم خوردم تانك و دادم به ياسر
ياسر به من بيلاخ داد بيلا خو داد م يا سعي كردم بدم اصلا نميدونم.
حواس آدمو پرت ميكنند. قافيه كار از دستم در رفت. صبح سحر آدمو از خواب بيدار ميكنند صد تا بد وبيراه بار آدم ميكنند بعدش هم توقع دارند كه قافيه شعر از دست آدم در نره. اصلا از خير تعريف كردن آنچه از خاطرم رد شده بود گذ شتم.
بهر حال حسن آقا گقت همين حرفها را ميزني كه نه تنها در سطح جهاني بلكه حتي در منطقه هم برايمان دوستي نمانده. گفتم ممكن است واضحتر بگويي كه درچه موردي صحبت ميكني؟ گفت حالا ديگه مرا هم مسخره ميكني؟ اول آن لاطايلات را ميگويي و بعد ش هم خودت را به كوچه علي چپ ميزني؟ . گفتم تو بميري نميدانم راجع به چه صحبت ميكني. گفت خودت بميري. گفتم چشم مرگ حق است ولي بگو ببينم دردت از كجاست؟ گفت در نامه ديروزي كه نوشته بودي به مردم افغان اهانت كرده بودي. گفتم كي؟ گفت تو. گفتم نه. گفت بله و بله را با چنان تابي گفت كه 5 دقيقه تمام بلكه بيشتر هم گوشهايم نفير ميكشيد ندبعععععععععععععععععلله اينجوري گفت. آنهم براي كسي كه تازه از خواب بيدار شده بود. گفتم اجازه براي توضيح هست؟ گفت بفرماين. ولي بفرماين رو يك جوري گفت. پس از تشكر فراوان گفتم اولا روي صحبت من با مردم افغانستان نبود بلكه با يكنفر مشخص با مفكوره مشخص بود كه سعي برآن داشت تخم لقي را در دهان همه بشكناند. يك عده را متوقع به چيزي نمايد و طرف ديگر را مقيد اخلاقي به انجام كاري نمايد كه از ابتدا به اين صورت مايل به انجامش نبوده.
بسط و گسترش همين شيوه فكري است كه سبب ميشود مملكتي خود را نيم ميليارد دلار مقيد براي كمك با بازسازي كشورديگر كند بدون اينكه نظارتي مستقيم بر نحوه و شيوه بازسازي داشته باشد. و احتمال چنين كمكهايي است كشور سوم را بفكرايجاد ارتش 300000 هزار نفري در مملكتي مي اندازد كه ظرفيت و تمايل جنگي ان بيشتر از تمايلات همزيستي مسالمت آميزش ميباشد. وجود چنين ارتشي منافع چه كس و چه گروه را تا،مين ميكند؟ مخارجش از كجا مي آيد؟ چه چيز را بايد به گرو بنهند تا چنين ارتشي را متحمل توانند شد؟ روي سخن من به اين افراد بود و نه شخص ديگري.
گفت نه. گفتم بله. گفت نه. گفتم اصلا ميداني رفيق من بيغرض ديگر به شماگوشزد نميكند. ديگه براي شما دلسوزي نميكند. قصد من جلوگيري از نشر افكار مسموم با عواقب وخيم بود حالا تو اگر گوش نميكني به جهنم. من امر به معروف ونهي از منكر خود را كردم، تو اگر عمل نكني فرداي آخرت كه مو را زخيك ماست شما بيرون مبكشند، از شما خواهند پرسيد كه مگه ما به شما عقل براي فكر كردن نداده بود يم؟ مگر گوش براي شنيد ن نداده بود يم؟ فكر كرديد اينها رو براي قشنگي به شما داده بوديم يا براي استفاده؟ فكر كردين كه اينها براي اشانتيون هستند؟ بعد ش هم ميگيرند بخاطر نسنجيدن عواقب اعمالي كه انجام داد يد و بيخيال از هر چيزي وعده و وعيد به اين و آن داديد آنهم به خرج كسان ديگر، آخرش چوب توي آستينتون ميكنند. چونكه هر چي باشه جوجه رو آخر پاييز ميشمرند ولي به من چه؟
بععععععععععلله
امضاء
بيغرض
در بخش: طنز
05
May
2002
تازگی ها يکی با ما شريک شده توی اين شيره خونه “حسن آقا” اسمشو بهتون نميگم فقط همينو بگم که هم ولايتی هست، مثل يک خرس هم پشمالوه.
برام نوشته بود يا بهتر بگم تهديد کرده بود که، اصلآ خودتون بخونيد:
حسن جان قربان آنجات ، جواب اتهاماتي را كه به من مفلوك وارد كرده بودي دادم
بنا بر اصل قوانين مطبوعات و بند پنجم قانون مزخرفات لطفا جواب ما را هم چاپ كن
كه شب جمعه اي اصلا و ابدا وقت چانه زدن اضافي را ندارم. .روزگار به كامتان،
خوشي به آنجاتان.
امضا
بيغرض
در بخش: بدون دسته بندی