May 08 2002
حسن آقا جون نشد. د
حسن آقا جون نشد. د نشد د. آمدي كه نسازي. آخه قربون اون قدت برم قرار نشده بود كه هرچه دستت رسيد زرتي توي اين صفحه چاپ كني كه. طبق اصل سوم قانون وب بند هشتم نظريات آشغال مصوبه همون روزي كه لب حوض نشسته بوديم و تخمه ميشكونديم كه بعدش هم همه مون رودل گرفتيم درست همون روزي كه بچه جعفر آقا آمد شيريني را كه دست خواهرش بود بقاپه ودر ره ولي پاش سر خورد با سر تالاپي افتاد توي حوض خونه ، يادت مياد؟ همگي گفتيم كه فقط چيزهايي رو توي اين سايت چاپ ميكنيم كه به كسي برنخوره، به كسي فشار نياره، از دنياي واقعيات چندان دور نباشه. حالا وب را باز ميكنم، چي ميبينم؟ نامه اين بابا رو بنام دورنگر.
آخه نوكرتم اين مزخرفات چيه كه توي مغز مردم ميچپوني؟ اين خيالات خام و سئوالات بي معنا چيه كه از خواننده ميكنيد. قريب به 7000 ساله كه توي اين مملكت هروقت يك بابايي به بچه اش گفته يك ليوان آب بده ببينيم، بچه پريده و فرزي براي ابوي آب آورده. حالا چي شده كه تا به بچه اين دورنگر رسيد آب تموم شد؟
حشكسالي كه چيز تازه اي توي اين مملكت نيست . همونطور هم كه ميبيني ماشا الله نسل اندر نسل با مقاومت رستمي از پشتش برامديم. با وجود اين همه خشكسالي پرتقال كاشتيم اين هوا، خيار بعمل آورديم دو قد. حالا به اون پسره كه رسيد آسمون خسيد؟
اين درست همونه كه قبلاُ ازش صحبت كردم. توقعات مردم را ميبرن بالا تا سروصداي مردم در بياد. من ميدونم كه اين جريانات از كجا آب ميخوره. من ميدونم كه اين ككها از كجا توي تنبون مردم افتاده. چه خواب و خيالهايي براي اين مردم و اين مملكت كشيدند، من خبر دارم. ميخوان دستمون رو بدن زير آسياب، ميخوان خزانه مان را خالي كنند. ميخوان روزگارمون رو سياه كنند، بعدش هم آينه بدن دستمون. ميگيد نه ؟ پس بفرماين، همچين لازم هم نيست دور بريم، توي همين منطقه خودمون يك نگاهي بكنيم كافي هست.
همه اين جريانات از اونجا شروع شد كه اين كشور همسايه مان آمد و يكي از اون سدهاي آبي عجيب و غريب درست كرد توي دهن مردم انداخت كه هاي هوي بگيريد ببنديد مردم بدانيد و آگاه باشيد كه ما ديگه مشكلات آبي خودمون را درست كرديم، حل كرديم، ديگه آيندگان ما مسئلهء آبي نخواهند داشت. فلان قدر زمين ديگه از بركت سدهاي ما زير كشت ميرن. بهمان قدر شغل و كار توليد ميشه. كار كه توليد بشه، بزهكاري و تبهكاري در جامعه كم ميشه. مردم روي زميني كه زندگي و كار ميكنند، وابسته و دلبسته به اون خاك و كار ميشن. ولي اينها همه هيچ كه اين دوتا كشور بغليمون هم كاملا وابسته به ما ميشن. بگيم بمير، ميگن چشم، بگيم بخواب ميگن چشم. ديگه ال ميكنيم و بل ميكنيم. از اون طرف هم توي تمام رسانه هاي معتبر دنيا اعلام كردند كه ايهالناس جنگ آينده دنيا براي مواد سوختي نيست بلكه براي تقسيم آبه كه يكعده مثل شمربن زي الجوشن و خولي سرش مينشينند و آب رو ميبندند و ديگران هم لهله زده ،هلاك ميشن و يا اينكه تن به خفت و خواري شمر و خولي ميدن. تا اينجا رو داشته باش حسن آقا جون كه يادم به يك چيز ديگه افتاد و اگر همين حالا برات تعريف نكنم ، يادم ميره و تو هم مستفيذ نميشي.
جوون تر كه بوديم بعد از گرفتن ديپلم دبيرستان، بايد كه به خدمت سربازي ميرفتيم. وقتش كه رسيد ، ريختنمون توي اتوبوس كهنه وبردنمون بطرف پادگان آموزشي. پادگان كجا؟ وسط كوير، اونور دنيا. جايي كه شبهاش تنمون از سرما مثل دم كنده شده مارمولك ميلرزيد و روزهاش عرق از هفت بند تنمون سرازير ميشد. بعد از 14 ساعت ماشين روني بالاخره رسيديم به پادگان مشهور. هنوز پامون را بيرون نگذاشته بوديم كه يك سرباز قديمي اون زلفهايي را كه با خون دل آراسته كرده بوديم، اون كاكلهايي را با خون جگر با گلاب شسته بوديم، نمره يك زد و دلش هم به رحم نيامد. يك سرباز ديگه ايستاده بود ميون يك تلنبار لباس ارتشي و بدون اينكه نگاه بكنه بطرف هركدام از ما كه دورش جمع شده بوديم يك دست لباس ارتشي مي انداخت. بنا به بخت هركسي يك چيزي گيرش ميامد. اوني كه هيكل سام نريمان را داشت با قنداق بچه ميديدي از بس كه لباسش تنگ و كوچك بود، يكنفر ديگه هم كه هيكلش يك كم مثل من رشيد بودو چنان لباسي گيرش ميامد كه شش رج دور كمرش پيچيده ميشد، آخر سر هم سربازي را كه بايد از مرزهاي مملكت دفاع بكند، به هيبتي مي انداخت كه گويي بسته چاي احمد پيش روتون ايستاده.
خود سرباخانه گردانها و گروهانهاي مختلف داشت و هر گروهاني براي خود آسايشگاه و آبخوري جداگانه اي را شامل بود. گروهان ما هم داراي چنين آبخوري بود فقط با اين تفاوت كه آبخوري ما حكم منبع اصلي گردان را داشت كه از آنجا آب به گروهانهاي ديگه هم تقسيم ميشد. دوستي داشتم كه از كودكي و دوران دبستان با هم بوديم و اتفاقاُ در سربازي هم با هم افتاده بوديم. زماني بر اثر خشكسالي و يا اينكه نميدونم درست چه اتفاق ديگه اي افتاده بود، آب پادگان قطع شد، بطوريكه سربازان گروهانهاي ديگه به منبع ما مراجعه ميكردند و آب بر ميداشتند. فرمانده گروهان ما كه نميخواست سربازان خودش تشنه باشند، تصميم گرفت كه آب را بر روي سربازان گروهانهاي ديگه ببنده وبراي اينكار ميخواست كه چند نفر را ماءمور مراقبت از منبع نمايد. درست در همين هنگام من و دوستم را كه از آسايشگاه بيرون ميآمديم صدا زد و مسئوليت را به ما و چند نفر ديگه سپرد. اين دوست من كه ذاتاُ انسان خوش قلب و آرامي بود و هميشه سعي داشت تا رعايت حال ديگران را تا حد مقدور بكنه به محض گرفتن دستور فانوسقه را از كمر جدا كرد و مثل قرقي پريد بالاي منبع آب و با فانوسقه هركس را كه از جانش سير ميشد و جراءت نزديك شدن به منبع را ميكرد، نوازش ميداد. آقا چشمتون روز بد نبينه كه اين شعر فردوسي جلو چشمم مجسم ميشد كه :
دريد و بريد و شكست وببست
يلان را سر و سينه و پا و دست
چي شد كه اينو تعريف كردم؟ خودم هم يادم نمياد. آها موضوع تقسيم آب بود. آها آها دوباره يادم آمد. اصلا ما چرا آب مملكت خودمون را عادلانه و منطقي تقسيم و تنظيم نكنيم؟ چرا جهت بازسازي و احيا و مرمت منابع آبي خودمون برنامه ريزي و سرمايه گذاري نكنيم؟ تا كي كشت ديمي؟ تا كي به اميد ريزش بارون نشستن؟ بايد كارهاي عملي تر و آينده نگرتري انجام بديم. نه اينكه تصميم به فروش آب كارون را به كويتي ها بگيريم. تا حالا عراقيها چشم به نفت خوزستان دوخته بودند، حالا كويتي ها را با مزه آب كارون آشنا ميكنيم تا در حمله آتي عراق به ايران متحدشون بشن. ا چي شد؟ خراب شد كه؟ فكر ميكنم كه اين بچه تخم سگ دورنگر حق داشت كه نگران آينده باشه.
كره خر چه غلطها ميكنه. حسابي خيتمون كرد.
حسن جان مبادا چاپش كني كه حسابي آبرمون ميره.
بيغرض