17
May
2002
” گل كو… “
شب ، ندارد سر خواب .
مي دود در رگ باغ
باد با آتش تيزآبش ، فرياد كشان .
پنجه ميسايد بر شيشهي در
شاخ يك پيچك خشك
از هراسي كه زجايش نربايد توفان .
من ندارم سر ياس
با اميدي كه مرا حوصله داد.
باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد.
گل كو مي آيد، ميدانم
گل كو مي آيد خنده به لب .
گل كو مي آيد، ميدانم ،
با همه خيرگي باد
كه مي اندازد
پنجه در دامانش
گل كو، مي آيد
با همه دشمني اين شب سرد
كه خط بيخود اين جاده را
ميكند زير عبايش پنهان .
شب ندارد سر خواب ،
شاخ مايوس يكي پيچك خشك
پنجه بر شيشهي در ميسايد.
من ندارم سر ياس
زير بي حوصلگي هاي شب ، از دورادور
ضرب آهستهي پاهاي كسي مي آيــــــــــــــــد…
زنده ياد شاملو
در بخش: فرهنگ و هنر
17
May
2002
مدتی است که از ايران نوای ياس و بوی اغتشاش ميآيد. شايد بپرسيد که چگونه ميشود اين بوی اغتشاش را استشمام کرد؟
کسانی که سالهای 1356 و 57 را بخاطر دارند و تحولات سياسی آن دوران را دنبال کرده باشند، ميتوانند اين بوی تند اغتشاش را حس کنند.
يکی از نشانه های اين عطر دل انگيز اغتشاش را می توان در هذيان گويی های سران رژيم بخوبی ديد. از آثار ديگری که ميتوان به اين نتيجه رسيد، جابجايی يا بهتر بگويم تغير ائتلاف های بی سرو ته و بی مورد در رده های بالای جمهوری بدون جيم اسلامی است.
اين آثار شديدتر ميشود زمانی که اينگونه ائتلافها با گروههايی باشد که هنوز کمی مشروعيت داشته باشند. نمونه ای را می آورم تا اين نکته بيشتر روشن شود.
يکسال پيش با سرو صدای زياد و با دستپاچگی نيروهای ملی مذهبی را به زندان می اندازند به اين اميد که از ائتلاف بين نيروهای اصلاح طلب و ليبرال اسلاميستها جلوگيری کنند. اتفاقی که انجام ميشود نتيجه برعکس ميشود. در عوض نيروهای ملی مذهبی بيشتر در نزد مردم محبوب ميشوند. درنتيجه نيروهای قشری در حکومت ولايت برای بازسازی اين اشتباه فاهش دست به تلاش جديدی ميزنند تا جبران اشتباه کنند، منضور من همان تلاشی است که اين نيروها در پشت پرده برای جلب نظر نهضت آزادی انجام ميدهند و با شتاب تعدادی از اين افراد را از زندان آزاد ميکنند، در فرودگاه با گل و گلاب به پيشواز رهبر اين نهضت ميروند و … تا شايد دل از دست رفته انها را بدست آورند وبوسيله آنها مشروعيتی بدست آورند.
از نشانه های ديگری که ميتوان دستپاچگی های سردمداران رژيم را در آن ديد، تلاش بی امان انها برای مزاکره با آمريکاست آمريکايی که هنوز در رسانه های رسمی ملاها بنام آمريکای جهان خوار ياد ميشود. وحشت رژيم بيشتر ازمردم است تا از تهديدهای آمريکا. چرا راه دوری برويم کار بقدری خراب است که سردمداران خود به اين موضوع اذعان دارند، آيت الله ابراهيم امينی که خود يکی از ملاهای قشريست به اين موضوع پرداخته و ميگويد ايران درحال انفجار است . اخطارخاتمی را نبايد فراموش کرد که او نيز تهديد به واگذاشتن پست رياست جمهوری را کرد.
معمولآ در عرف سياسی از واژه کناره گيری در هر موردی استفاده نميشود، اينگونه لغات بيشتر زمانی بکارگرفته ميشود که راه علاج ديگری وجود نداشته باشد. يا اينکه زمانی که ابراهيم امينی از لغت انفجار استفاده ميکند، دليل بر اين است که کار از کار گذشته است. زمانی که شاه در تلوزيون ظاهر ميشود و ميگويد صدای انقلاب مردم را شنيده است ديگر کار از کار گذشته است.
چه پيش مي آيد؟ چنانچه حوادث به روند فعلی پيش برود. يک سردار پاسدار را به پست رياست جمهوری بگمارند و سعی در سرکوب همه ی غير خودی ها کنند!؟ ايا امکان اين اتفاق هست. چرا که نه!؟
زمانی که در همسايگی ما پاکستان که تا حدودی جامعه ای بسی باز تر از ما را داشته با يک حکومت کودتايی ميتوان آن را اداره کرد، چرا نتوان ايران را هم به همين روش اداره کرد، مخصوصآ زمانی که در آمريکا نيروهای ميليتاريست بر اريکه قدرت تکيه زده اند وهمگی دستی در شرکتهای اصلحه سازی دارند و از اين سفره يغما نشخوار ميکنند.
آيا امکان اتفاق همان چيزی که در سربيا (يوگوسلاوی سابق) افتاد در ايران هم تکرار بشود!؟ بعيد بنظر ميرسد، اگر پرسيده شود چرا پاسخ اينکه در سربيا نيروئی متشکل آماده جايگذينی بود. آيا در ايران هم چنين نيروئی در کار است!؟ بگمان نگارنده چنانچه نيروهای ليبرال اسلاميست خود را با رژيم ملاها به نجاست سياسی نيالوده باشند امکان اين الترناتيو وجود دارد. در غير اينصورت نيروی ديگری در کار نيست. فراموش نشود که ايران از نگاه آمريکا و اروپا از نظر استراتژيک با اهميت تر از سربياست. در نتيجه دول سرمايه داری ترجيح ميدهند که با حکومت ملاها کنار بيايند تا اينکه لبنانی ديگر را در ايران شاهد باشند. بايد هشيار بود. ايران روزهای حساسی را پشت سر ميگذارد و هشياری تمام نيروهای ايران دوست و وطن پرست شايد بتواند ايران را از اين گذرگاه تنگ تاريخ به سلامت عبور دهد.
پيروزکام باشيد
در بخش: سیاسی
15
May
2002
امروز روزنامه نوروز مطلبی را در مورد سيامک پورزند منتشر کرده بود که خواندنيست. در پی سوال خبرنگار، رئيس زندانهای جمهوری لجن ضمن اظهار بی اطلاعی از محل نگهداری آقای پورزند در جواب خبرنگار که ميپرسد شما بعنوان رئيس سازمان زندانها ميتوانيد از وضعيت او بی اطلاع باشيد. ايشان ميفرمايند: “من مسوولم ولی هر روزه 400 تا 500 زندانی به زندانهای کشور می آيند و روزانه 200 تا 300 نفر آزاد می شوند، بنابراين نمی توانم بر وضعيت تمام آنها اشراف داشته و پاسخگوی شما باشم.”
خوب بود آقای خبرنگار چند سوال ديگر هم از اين آقا ميکرد، مثلآ، خوب پس اين ملت مرض دارد به شما حقوق ماهيانه ميپردازد که شما در جواب بگويد من اطلاع ندارم.
سوال ديگری که خبر نگار ميتوانست از اين آقا بپرسد اين است که: خواهشمندم بفرمايد چه بلائی سر آن دويست نفر باقيمانده که روزانه به زندان ميروند و ديگر بيرون نميايد می آوريد، چون طبق گفته ايشان روزانه 400 تا 500 نفر ميروند تو و 200 تا 300 نفر ميايند بيرون در بهترين حالت روزانه 200 مفقود شده در زندانها داريم.
در جمهوری لجن چنين است که حکومت ناب محمدی حتی آگاهی کامل دارد از ايرانيان مقيم بورکينا فاسو و چگونگی احوال روزانه ايرانيان مقيم ناکجا آباد، ولی در عوض در زندانهای اين حکومت بی در وپيکر، هيچ کس از اين ناکسان از هيچ چيز خبر ندارند.
در مذهبی که دروغ مصلحتی گناه به حساب نمی آيد، از دروغ گفتن های شاخ دار چه باک.
پيروز کام باشيد
در بخش: حقوق بشر
13
May
2002
مطلبی رو روی صفحه وب لاگ اين آقای درخشان خوندم که شديدآ کفرم را در آورد. اين دوست هموطن ما هم مثل اين هست که دندش ميخاره. ايشان فرموده اند”راستش من نمیفهمم چرا اصرار دارند چيزی را که همه میدانند، خاتمی بيايد و رسما از يک تريبون عمومی بگويد؟ “. مطلب رو خودتون ميتونيد در اينجا بخونيد. اين موضوع خون من رو امروز به جوش آورد و باعث شد من اين مطلب رو امروز بنويسم . اين آقای درخشان اندازه ما سن نداره که، يا بقول معروف هنوز جوونه، وگرنه اين حرف رو نميزد. درمملکتی که 25 درصد بی سواد هست و باقيمانده جوانانی بسنين پاين و بی تجربه، هرچقدر هم گفته شود کم گفته شده است در ضمن همانطور که در نظرخواهی ايشان نوشتم: پس اين ملت بدبخت چکار کند. حرف هم ديگر نزند، از طرفی اين آقای خاتمی با اين ماندات از طرف ملت انتخاب شده که همه چيز رو بصورت شفاف با ملت در ميان بگذارد. تا حال که به عهد خود وفا نکرده، حالا هم که “قپی آمده که اله ميکنم بله ميکنم شما ميخواهی جلوش را بگيری. گرچه اين رفيق شفيق آقای خاتمی هم از اين بخارها ندارد ولی خوب حداقل قپی که ميآد. اين راهم شما سنگ اندازی ميکنی. وتازه بگذار اينا منظورم آخوندها هستند بزنن به کت و کول هم ديگه اين به نفع ملت هست . بقول معروف از هرطرف شود کشته بسود ايران است. البته بهتر است که اين آقای خاتمی بزن توی بيضه اسلام ناب محمدی تا اينکه اسلام ناب محمدی بزند به بيضه آقای خاتمی. فرمان آرامش فعال رو ديگران قبلآ صادر کرده اند. و تازه از اين آرام تر ميشود قبرستان قربانت گردم. اين گفته از اون گفته هايست که حسن آقا تا حال چند بار در باره آن توضيح داه قربانت گردم. به اينگونه ابراز عقيده ها حسن آقا ميگويد چسناله، يا بهتر بگويم (چسناله سياسی).
دوست گرامی مبارزه با اصلحه که ممنوع، اعتراضات خيابانی که ممنون، آرامش فعال که ممنون، افشاگری رو هم که شما ممنوع کرديد خوب پس بگو مردم برن بميرن يا اينکه خدای نکرده، زبونوم لال، ملت شلوارها را بکشند پاين تا اين آخوندها اون کاری رو که ميدونيد به سر مردم بيارن. مملکت در حال انفجار هست قربانت بروم. اين کار خاتمی اگر نتيجه اي هم نداشته باشد، اقلآ مثل قرص سردرد که ميتونه يک کمی از دردهای اين ملت بدبخت رو از اين اسلام هاشمی بهرمانی و مشکينی و مسباح و ملای جماران را تسکين بدهد. دوست عزيز يا شما از سياست هيچ اطلاع نداری يا اينکه تصميم داری تعداد بازديدکنندگان سايت خود را بلاببری. اثلآ مثل اينه که يک عده ای دلشان نميخواهد که به اين آقايان (ملاتاريا) گفته شود بالا ی چشمتان ابروست. انگاری به اسب شاه گفته شده يابو.
پيروز کام باشيد
در بخش: دیگران
12
May
2002
امروز بر حسب اتفاق گزارم به يک تار نمای فارسی بنام “نوانديشان جوان” افتاد در صفحه اول اين تارنما عکسی را ديدم که مشاهده مينماييد. 
عکس ماه نماز جمعه تهران:نفيسه مطلق- خبرنگار عکاس تهران
با خود تصميم گرفتم که اين عکس و عکسی ديگری را که از روی يک تارنمای نوديست ها برداشتم مقايسه کنم.
![[Nudist]](http://home.online.no/~b-senter/ha/nudist.jpg)
شايد بپرسيد چه رابطه اي اين دو عکس با هم دارند، يا بهتر بگويم چه نقاط مشترکی اين دو عکس با هم دارند. نقاط مشترک اين دوعکس شايد زياد باشد شايد کم ولی يک نقطه مشترک دارند که از نظر من از همه برجسته تراست و آن افراطی بودن اين دو نمونه از انسان امروزی است. اين اولی خود را بقدری پوشانده که بگمان خودش ديگر انسانها کاری در زندگی بجز نگاه کردن به اين خانم ندارند. و آن يکی خود را بقدری گشوده که باز گمان ميکند که هيچ چيز در دنيا مهم تر از حيکل اين خانم نيست. اميدوارم که بتوانم اين موضوع را آنچنان که در مغز معيوب من منعکس شده به رشته تحريردر آورم. چون من به شخصه تالب آزادی مطلق هستم و نه از اين خانوم و نه از آن خانم همايت ميکنم و نه منع. فقط هدف من تجزيه و تحليل اين موضوع است. نه حکم صادر کردن ، چون از نظر من نه اين يکی گناه کار است نه آن يکی پس نه اين نوشته دادگاهی برای محکوميت اين يکی نه آن يکی، فقط تحليلی است برای پيدا کردن يک جواب برای اين معما که چرا دو انسان اينقدر ميتوانند از هم فاصله فکری و رفتاری داشته باشند . جالب تر اينکه من حتی نمونه ای از اين دو انسان را در يک انسان ديده ام. دوستی داشتيم در دوران دانشگاه که در آن دوران حتی حاضر به دست دادن به يک دوست نزديک مرد نبو وشايد در اين لحضه که اين مطلب را مينويسم او الآن در کنار پلاژ های کاليفرنيا در حال آبتنی عريان گونه باشد.
گرچه پاسخی به اين موضوع ندارم ولی اميد دارم که کسی از کسان که اين نوشته را ميخواند و پاسخی دارد به نگارند هم کمکی در شناخت اين پديده بشری کند.
پيروز باشيد
در بخش: اجتماعی
12
May
2002
:: حدودآ سه سال پيش برای اولين بار بعد از 19 سال رفته بودم به ايران، نپرسيد چرا. بعد از روزهای اول که با هيجان گذشت بدون اينکه من بتونم چيزی از دور و ور خودم درک کنم چون ميدونيت همه چيز تازگی داشت، همه چيز نو بود همه چيز بوی خوب خونه رو ميداد. يواش يواش ذهن من آماده برسی و تجزيه و تحليل اوضاع دورو ور شد. يک چيزی که خيلی عجيب و غريب مينمود لهجه يا بهتر بگم زبان من بود. نه فکر کنيد که من مثل بعضی ها که بعد از دوماه خارج بودن زبون مادريشون رو فرامش ميکنن و شروع ميکنن به کلمات خارجی بلغور کردن که نه خودشون سر در ميارن نه دورو بري هاشون. مشکل من شايد از اون هم بد تر بود. من قديمی صحبت ميکردم. بطوری که فقط مادر و پدر تمام حرفهای منو درک ميکردن و جوانتر ها بعضی لغات رو آنچنان که بايد و شايد درک نميکردند، مخصوصآ با آن لهجه غليظ شيرازی من که گويی از دوران عتيق اومده بودم به دوران جديد. خود رو در حالت يکی از اين هنرپيشه های سينما که بوسيله ماشين زمان يکدفعه از قرن 17 به قرن 20 ميان احساس ميکردم. يکی از برادرانم که از همه کوچکتر بود و زمانی که من از ديار پدر و مادر رفته بودم کودک خردسالی بيش نبود از همه متحير تر بود. به شوخی ميگفت کاکو انگليسی حرف بزن شايد ما بهتر بفهميم تو چی چی ميگی. زبان چيز قريبی هست. بخاطر همين هم شايد هست که وقتی ميخوان يک ملتی رو استسمار کنن اول به زبون او حمله ور ميشن. شايد بخاطر همين موضوع باشه که اعراب هم هيچگاه نتونستن ما رو کاملآ رام خودشون کنن. يا اينکه ديگر مللی که سرزمين ما رو اشغال کردند. آخوندا از همه بيشتر سعی کردن که زبون بی زبون مارو عوض کنن، از اول شروع کردند به استفاده از لغات عربی و حذف لغات فارسی، ولی چيزی که از آن بی خبر بودند اين بود که قبل از اين عرب زادگان ديگران موفق به اين کار نشده بودند. چگونه ميتوان زبان فارسی را با آن همه پشتوانه از بين برد.
دروسالت چرا بياموزم درفراغت چرا بياموزم
يا تو با دردمن بياميزي يا من از تودوا بياموزم
ميگر يزي زمن كه نادانم يا بياميز يا بياموزم
چون خدا باتوهست در شب و روز بعداز اين از خدابياموزم
خاك پاي ترا بدست آرم تا از او كيميا بياموزم
آفتاب ترا شوم زره معني وزه ها بياموزم
كهرباي ترا شوم كاهي جزبه كهربا بياموزم
همچو ماهي زره ز خود سازم تا به بهر آشنا بياموزم
همچو دل خون خورم كه تاچون دل سير بي دست و پا بياموزم
در وفا نيست كس تمام استاد پس وفا از وفا بياموزم
مولوی
زبان فارسی را پاس داريم
در بخش: اجتماعی
11
May
2002
من معمولآ خواب کم ميبينم، به عقيده من خواب بستگی مستقيم به اتفاقات روزمره ما دارد. يعنی اتفاقاتی که در روز می افتد در شب بسراغ ما می آيند. ديشب خوابی ديدم که بی تاثير از اتفاقات ديروز نبود. شايد بپرسيد که ديروز چه اتفاق مهمی افتاده بود که باعث شد منی که کم خواب ميبينم خواب ببينم؟ ديروز در مطلبی که نوشتم (چسناله سياسی) اسمی از شمس الواعظين بردم و اينکه حرفی که زده بود يک چسناله سياسی بود، و درست چند ساعت بعد از آن مطلبی را در سايت گويا خواندم با اين تيتر از پشت پرده خبر … ، اين مطلب در روح من غوغائی بپاکرد که باعت خواب ديشبم شد. در خواب ديدم که در محلی بودم نا آشنا با افرادی نا آشنا گرچه از شواهد اينگونه بنظر ميرسيد که در ايرانم و آن افراد بظاهر نا آشنا خوانواده من بودند. در صحنه خواب من مشغول جمع کردن وسايلم بودم تا به خانه و کاشنه خود برگردم(من در ايران فقط مسافر بودم)، همه چيز گويای اين بود که هيچ چيز بر وفق مراد پيش نميرود. زمان تنگ بود و همه اطرافيان من در کارها کارشکنی ميکردند. عقربه ساعت تند تر از معمول در حرکت و زمان بسرعت به لحضه پرواز نزديک ميشد. خلاصه کلام همه چيز بر عکس عمل ميکرد. زمانی که به فرودگاه ميرسم باز دوباره همه چيز برعکس است. پس از زجر فراوان هواپيما آماده پرواز است، کمربندها هم مشکل ايجاد ميکنند. آخرين چيزی که از خواب بياد دارم زمانی است که چرخهای هواپيما بهنگام برخواستن از زمين روی آسفالت گرم و چسبنده فرودگاه همچون پرمرغی به باند فرودگاه چسبيده اند. سراسيمه از خواب بيدار ميشوم. داستان از پشت پرده خبر … از سايت گويا بر پرده افکارم مرور ميشود.
در بخش: اجتماعی