Aug 26 2004
حکایت : منبع (وبلاگ پیشین
حکایت : منبع (وبلاگ پیشین یزید)
گویند که چون ز کربلا رفت
آن قافله ی ِ اسیر تا شام
در بارگه ِ یزید ، زینب
فریاد کشید و داد دشنام
زیر و زبر ِ یزید را گفت
هم شرم نکرد از در و بام
بشنید یزید و ، گفت : باری
حق داری ؛ ازآن که سوگواری
لیکن ، تو بیا بگو به بنده
ای دختر ِ بدترین درنده
گر زانکه قضیّه بود وارو
می کرد برادرت ورق رو
پیروز بُد او و بنده مغلوب
در مقعد ِ من نبود صد چوب ؟
بر همسر ِ من جفا نمی کرد ؟
کون و کُس ِ او ، هوا نمی کرد ؟
سیّد ز کمر درو نمی ریخت ؛
مافنگی و زشت و کوژ و بد ریخت ؟!
وانگاه نمی فروخت او را
چون مست که بشکند سبو را ؟
با خواهرکان ِ من نمی خفت ؟
پیش و پس ِ جمله را نمی سُفت ؟
اولاد ِ ذکور ِ من نمی کُشت ؟
اولاد ِ اُناث ِ من نمی گاد ؟
وانگه همه را به تیغ ِ خونریز
جامی ز می ِ اجل نمی داد ؟
هفتاد و دو پشت ِ من نمی سوخت ؟
خود یک میلیون دهان نمی دوخت ؟
بر باد نبود خان و مان ام ؟
کافی است برا ت ، یا بخوانم ؟!
از این همه ، ما یک از هزاریم
کی این همه زشت و نابکاریم ؟
*
زینب به لبان ِ همچو قهوه
یک عشوه نمود ، اِند ِ شهوه :
کای خورده فریب ِ زَرق ِ کَهگِل
حق بود برادرم ، تو باطل !
سوم و چهارم ِ تیرماه 83
یزید بن معاویّه
پست شد به دست ِ خودمون : یزید بن معاویّه ؛ فی یوم ِ امروز آدینه ، پنجم ِ تیر 83 ، ساعت ِ ؟