May 08 2012
بازگشت همه بسوی اوست!
اومده دیدنم، وقتی وارد شد دیدم چشماش اشک گرفته! میپرسم چی شده! میگه ممد عمرشو داد به تو!
بهش میگم، اگه ممد عمری براش باقی مونده بود خودش استفاده میکرد، چیزیشو به من یا دیگری نمیداد!
بی آنکه منتظر پاسخی باشم ادامه میدم:
تازه بازگشت همه عاقبت به سوی اوست!
چشماش از شادی برق میزنه و با یک حالت متعجب میپرسه، از کی مسلمون شدی!
میگم مسلمون نشدم!
با چشمانی گرد و متعجب میپرسه: پس چرا گفتی بازگشت همه به سوی اوست!؟
با پوزخندی پاسخش دادم: منظورم زباله دان تاریخ بود نه خدا و اینجور چیزا!
دو دستی زد توی سرم و از خنده روده بر شد! هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ماجرای مردن ممد از یادش رفته بود و داشت چرندیات دیگه زندگی رو تعریف میکرد.
نوشته: خُسن آقا در ساعت: 1:55 pm در بخش: اجتماعی,اسلام و مسلمین,گوناگون
4 پیام |
من از مردن خیلی بدم میاد ، اگر میشد نمیرم خیلی خوب میشد ، میخواستم بمونم و مرگ آخرین انسان رو ببینم . اینجوری خیلی مَچلیم نه اولشو میدونیم و نه آخرش و اصلا نمیدونیم کدوم طرف داستان هستیم ،
ده صفحه اول ؟
وسطاش؟
بیست صفحه ی آخر؟
اصلا کلا داستانش چند صفحه ایی هست؟!
همون بهتر که آدم به کرسی شعرسرایی مشغول باشه تا فکر کردن به اون کرسی شعرهای فلسفی سوالی و اینجور خنزرپنزرا
اتفاقا خوبیش به همینه که آدم ندونه کجای داستان هست! فکرشو بکن سدعلی میدونست کجای داستان هست، ببین اونوقت چه مادر قهبه بازی در میآورد!
🙂
خسن آقای والا مقام یُخده باهات مخالفم
این سیدعلی اتفاقا فکر میکنه صاحب بخش های مهم از اولو وسط و آخر داستان هست . . . جدی میگم .
صبح تا شب مجیز به نافش میبندن واقعا فکر میکنه بخش مهمی از این داستان هست فکر میکنه نویسنده ی کتاب برای اون پلان ویژه ایی رو در نظر گرفته . . .
ایکاش یکی میتونست حالیش کنه که داستانو بیش از حد جدی گرفته . . .
. . . بگذریم 😐
خسن جان عزیز بنا زم به طنز ت . مطلبی که در مورد خلو و اوشی نوشته بودی مرا به کجا ها برد! حیف نیست ادمهای با سوادی مثل تو در خاک غربت بوی وطن در کله اشان با شد و خلویی مثل جنت جان خودمان خاک وطن را به تو بره بکشند. واقعا که کار دنیا بر عکس است. ولی بازی طبیعت باز نزدیک است. ببینیم اینبار چه کسی عمرش را به شما خو اهد داد.